روزی جوانی بود که نامزدی داشت و ایندو همدیگر رابسیار دوست داشتند..اما دراین میان دختری دیگر در داستان بود که سعی داشت دل پسر را ببرد..و این نامزده پسر راه آزارمیداد..و بالاخره آن دختر باعث شد تا مهر نامزد از دل جوان بیرون برود و دیگر جوان به نامزدش علاقه ای نداشت وبیشتر اوقات خود را با آن دختر فتنه گر میگزراند..مخفی از نگاه نامزدش...تااینکه یک روز سرانجام ماه پشت ابرنماندو دختر بیچاره نامزدش و آن دختر پلید را دید...رفت..و باتمام وجودش گریست...یک روز که جوان داشت در خیابان راه میرفت..نامزد دلشکسته اش که سوار ماشین بود ..به سمت او سرعت گرفت و جوان را زیر کرد...اما جوان از این انتقامگیری جان به در برد..اما شدیدا صدمه دید و در بیمارستان بستری شد....شب بود...کسی در بیمارستان بیدارنبود...جوان داشت به خواب میرفت..که شخصی وارد اتاق شد...بله...نامزدش بود..لباس پرستاری به تن کرده و در دستش یک سورنگ پر از بنزین بود...آمده بود تا انتقامش را کامل کند با تزریق بنزین به پسر...جوان به سختی از اتاق گریخت و در سالن بیمارستان برای نجات لنگ لنگان فرار میکردولی نامزدش او راتعقیب میکرد...با سورنگی مرگبار که از نوک کشنده آن بنزین میچکید...جوان نمیتوانست خوب فرار کند چون چندجای بدنش شکسته بود...و دختر داشت به سمت او می آمد...و همان سورنگ که ازآن بنزین میچکید در دستش بود....پسر به زمین افتاد اما برای نجات جانش سینه خیز حرکت میکرد و دختر خیلی خونسرد به سمت او گام برمیداشت...و گفت(تو رو خیلی دوس داشتم..ولی تو بااون دخترجهنمی رفتی و به من خیانت کردی)...پسر به انتهای بن بست سالن رسید...هیچکس نبود...فقط فرشته مرگ بود که بال میزد...با سورنگی که از آن بنزین میچکید....پسر به زمین افتاد..دختر بالای سرش رسید و نشست...سورنگ را به سمت شاهرگ پسر جلو برد...اما ..او را نکشت و بی حرکت ماند...پسر درحالیکه نفس نفس میزد گفت(چرا..ت...ت...تمومش..ن..ن..نمی...کنی؟م..منو...بکش...چراخشکت زده؟...چراحرکت نمی کنی؟؟؟)دختر گفت(نمیتونم)پسر گفت(چرا؟؟)دختر گفت(آخه بنزین تموم کردم)..................................حاضرم نصف عمرمو بدم قیافه هاتونو ببینم....................هانی هستم ........مرسی
نظرات شما عزیزان:
|